ستیا جونستیا جون، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

«مادرنوشت»

هفت ماهه خوشمزه من

سلام قلقلی مامان. وارد ماه هشتم شدی دخترم. خیلی پیشرفت های مختلفی داشتی اما ببخش که مامانت وقت نداره که همه چیزو با جزییات بنویسه.  چند تا از پیشرفت های این ماهت اینهاس - دس دسی می کنی -چهار دست و پا می کنی اما بدون حرکت فقط وامیستی رو دست و پاهات -رفتارت با آدمای آشنا خیلی متفاوت با غریبه ها، چند بار هم که گریه کردیپیششون - کلمه  «نه»  رو متوجه می شی.   نمی دونم چرا عاشق کنترل و گوشی و سیمی. از لبتابم بدت نمیاد، قرار شده با بابایی بریم واست چند تا کنترل نو و آکبند بگیریم چون هیچی به اندازه کنترل برات سرم گرم کننده و دوس داشتنی نیست ولی متاسفانه پر میکروبه.  این روزا وقت من خیلی کمه و تا به...
28 مرداد 1393

تو هم دعوتی

از خوشی های روزگار همین بس که یک روز با زنگ در بیدار می شی و یک آقایی مثل پستچی از پشت آیفون می گه دعوت نامه حضرت، تشریف بیارید پایین.  بله ما رو امام رضای مهربون دعوت کرده خونش افطاری. و تو نمی دونی با چه سرعتی چادر سرت می کنی چهار طلقه رو پایین می آی. یک سورپرایز خیلی خووووب.  تاریخش هم مال همون روزه. ناخود آگاه یاد این آهنگ قشنگ می افتی: تو این حس و حال عجیب و غریب  دوتا بال داری که رو شونته تو از هر مسیری بری می رسی تو از هر مسیری بری خونته از این سفره ها معجزه دور نیست ببین دست دنیا تو دست منه دعا می کنم تا اجابت بشه  دعا می کنم چون دلم روشنه من از دست بارون به دریا زدم به بارون و به آسم...
5 مرداد 1393

اضطراب جدایی آغاز می شود

ستاره من ۶ماه و10روزه شدی و این روزها کمی احساس غریبگی می کنی در مقابل افراد نا آشنا،  و قشنگیش اینه که فقط با آغوش من یا پدرت آروم می شی.  اگر بغل فرد نا آشنا بری لباتو بر می گردونی بغض می کنی گاهی می زنی زیر گریه و به طرفم خم می شی که بغلت کنم تا بغلت می کنم آروم می شی و لبخند می زنی و آرامشو تو آغوشم پیدا می کنی و این برام یک دنیا ارزش داره مثل یک خسته نباشید بزرگه.  هر چند این حالتو در هشت ماهگی انتظار داشتم یعنی تو کتاب هام نوشته بود ولی خیلی برام جذابه. این هفته‌ که وارد ماه هفت شدیم خیلی سخت تر شده اوضام مخصوصاً از وقتی غذا می خوری.  اصلاً هیچ وقتی اضافه نمی مونه و همش درگیرتم.آشپزی و غذا دادن بهت تازه اسهال ه...
4 مرداد 1393
1